معرفی وبلاگ
خداوندا؛ ميخواهم هماني شوم كه تو خواهي / نه هماني كه شوي برايم و من ميخواهم ! / خواهان آنم كه شوم برايت و تو خواهي / خواست من همان شود كه تو ميخواهي............................. *************************** منم آن شاعر تواب كه در آخر عمر / روي قله ي پر از قافيه ها / و تو مسجدي پر از خاطره ها / گاهي سجده و گاهي يه نيم نگاه / و بدنبال پر از حساي خوب / با لغاتي كه نشان دهد يادي به اوست / بنويسم شعري نو رو چكنويس / تا خدا گويد : تو اي بنده من / تو در اين جاي قدمگاه / فقط از ما بنويس ( تنظيم: داريوش دوسراني )
دسته
محرم و صفر
ادبستان
معلم و آموزه هایش
نماز ستون دین
رایانه، موبایل و فنی
حرفهای دین 2
حرفهای دین 1
هنر زنان ایرانی
پزشکی و سنتی
خبر و ورزش
از هر دری سخنی
لینکستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 176204
تعداد نوشته ها : 143
تعداد نظرات : 163
Rss
طراح قالب


بسمه تعالی

 

بنام خداوندی که نامش بالاترین نامهاست

و من تنها او را ستایش می کنم

 

روزی خواب دیدم که خداوند می خواهد پیامبر دیگری برگزیند و به آمیان آدمیان بر روی زمین بفرستد تا به دستوراتی که او تاکنون و از گذشته های دور تا به اکنون به پیامبرانش که از حضرت آدم (ع) بوده تا آخرین پیامبر خود یعنی سید المرسلین حضرت محمد مصطفی خاتم النیین (صوات اللهُ علیهمُ الاَجمعین که سلام و درود خداوند و فرشتگان خداوند بر او و خاندانش باد) که دستور او را به اُمت های خود ابلاغ می نمودند، اینباز نیز به آنان بازگو نموده و باز نیز یادآوری گرداند که: ای انسان؛ ما ترا مانند خودت آفریده ایم نه مانند موجود دیگری و نعمتهای فراوانی را بر روی زمین به خاطت گسترانیده ایم تا تو از یاد ما غافل نمانی و تنها آفریدگارتان را بپرستید و نگذارید حرص و آز دنیا شما را از راه راست دور گرداند. پس به همان "اهدنا صراط المستقیم" که پیش از این امر نموده بودم وارد شود تا دوباره بسوی من بار آیی. پس دشمنی را از میان خودتان بردارید و با هم یک دل و یک زبان باشید که دوستی میان شما، شما را بیشتر به هم می رساند و دوری تنها چیزی است که شیطان می خواهد از همدیگر داشته باشید.

                                                                                                   

تعجب کردم که مگر آخرین پیامبر خداوند حضرت محمد مصطفی (ص) نبوده است؟ پس چرا خداوند می خواهد باز هم دوباره پیامبر دیگری بفرستد؟ آنهم پس از گذشتِ این همه سال یعنی بیش از 1400 سال...!!!

 

شاید در نظم خلقتِ هستی دوباره می خواهد تغییراتی را صورت و اگر این چنین است پس بعد از این جهان و هستی را چگونه باید نگریست؟

 

در این افکار بودم که جبرئیل در نظرم آمد و او گفت: خداوند ترا برگزیده است و از تو می خواهد که دستورات او را دوباره بعد از پیامبرانش به تمام مردم روی زمین ابلاغ گرداندی، باشد که همه با هم بسوی او شتاب داشته باشید و به راه راست هدایت شوید و به به آنان بگو که باز خداوند فرموده است:

 

دست از نزاع و جنگ با همدیگر بردارید و به آرامش برسید، همدیگر را ببخشائید، به همدیگر اُنس و الفت داشته باشید. دست ضعیفان را بگیرید و او را یاری برسانید و به یتیمان مهربانی کنید، به زنان خود احترام بگذارید و به فرزندانتان هم ارزش بدهید و مسئولیت بسپارید تا در آینده بمانند و این را به نسل بعدی خود انتقال دهند تا نسلهای بعدی یاد بگیرندکه زندگی بر روی زمینی که من شما را قرار داده ام و انچه را که به شما بخشیده ام شیرین است و گوارا، پس آنرا به کام خود تلخ نگردانید که این شما را به هیچ مقصدی نخواهد رساند.

 

من به جبرئیل گفتم:

 

همه اینها را از عهده ام برنمی آید، من افتخار چنین جایگاهی را ندارم. از سوی من به خداوند بگو؛ من فقط بنده تو هستم و فقط تو را می پرستم و شکرگزار تو به خاطر نعمتهایی که به عطا کردی می باشم. همین که به من جان داده ایة خود نعمتی بس شایسته ای از سوی تو می باشد که به من ارزانی داشته ای. پس مر بیش از این از خودت شرمسار نگردان که من چنین مجبت بیش این را از سوی او ندارم.

 

این بار خداوند و بدون واسطه جبرئیل به من فرمود:

 

تو اینکار را می توانی انجام دهی تا دهنهای دیگران بیدار شوند و از سوی من به آنان بگو:

 

ای بندگان خدا؛ بسوی خدا بازگردید و از او طلب مغفرت و بخشش نمائید و ما بقی کارها به عهده خودم است. پس من امر می کنم که به من ایمان داشته باشید و میان خودتان صلح برقرار کنید تا به سعادت ابدی برسید...

 

دیدم چاره ای دیگر ندارم و باید امر او اطاعت نمایم، پس به خداوند گفتم:

 

خداوندا؛ این امر ترا با جان و دل می پذیرم، اما نه بعنوان پیامبر گونه که به خود چنین اجازه ای را نمی دهم و خودم را در جایگاه پیامبران تو لایق نمی دانم. چون من می دانم که آخرین پیام آور تو همانست که ما او را بعنوان رسول خدا که نامش حضرت محمد مصطفی (ص) می باشد می شناسیم و به او و به سخنانش که دلنشین بوده است و دوستش داریم ایمان آورده ایم.

 

پس من تنها بعنوان یکی از بندگان تو بر روی زمین که میان آنان کوچکترین بنده تو هستم اینکار را انجام می دهم و به من اجازه بده تا پس از اینکه از خواب برخاستم، تمام این لخظات را به صورت نوشته ای در بیاورم و آنرا همچون نامه مسرت آمیز و همچون خبری خوش به همه زمینیان بفرستم تا در دل آن تأثیر داشته باشد و امیدوارم این وظیفه خود را به خوبی انجام داده تا آنان نیز همانگونه که فرموده ای از خواب غلفت بیدار شوند و انسان بمانند.

 

تنظیم از: داریوش دوسرانی (بنده کوچک خدا - TAVABAM)

وبلاگ: http://tavabam.tebyan.net

ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com

اینستاگرام: hichkasbamannist




دسته ها :
چهارشنبه 24 6 1395 18:19

بسمه تعالی

 

بنام خدا که نام او برترین نامهاست

 

با سلام خدمت همه عزیزان                             

 

من میخواهم که حاشیه نروم و بروم سرِ اصل مطلب و داستانی از یک معلم مهربانِ خودم بگویم که بچه های کلاسش، او را مهربان ترین معلم ها می دانستند و خیلی هم دوستش داشتند و میخواهم از اون براتون تعریف کنم و البته این را هم بگویم که این داستان را برای این دارم می گویم که از چند وقته دیگر قرار است مدرسه ها باز بشود و بچه ها هم با روحیه ای شادِ بچگی خودشان و با همان روحیه ای که سال گذشته در مدرسه یشان داشتند و خصوصا"معلمای مهربان هم داشتند بگویم.

امیدوارم بچه ها امسال هم مثل سالهای قبل به حرف معلم هاشون گوش کنند و نمرات بالایی را بگیرند ، چون در آینده حتما" به دردشان خواهد خورد . خوب حالا باید داستانم را  برای شما تعریف کنم :

معلمون هر موقع که سر کلاس درس می اومد ، همیشه به ما بچه ها می گفت :

بچه ها ساکت ، بهتره که برای شماها از همین حالا از نمره ی 6 و 7 نگم که بعدش 8 تون بدجوری گرو 9 تون میشه. از زیر 6 هم نپرسید که اصلا" فایده ای نداره و گفته باشم که تو همون پائین پائینا می مونید! و هر چه هم پائین تر از 6 نمره بیارید که ان شاء الله  اینطوری نمیشه ؛ به زیر صفر هم احتمالا" سیر نزولی خواهید داشت و اونجاست که دیگه یخ شدنتون و منجمد شدنتون خیلی زیاده !

پس باید از 9 هم بالا تر بیارید تا از 10 هم رد بشید و همینطور که ادامه میدین به نمره 16 برسید و البته از اون هم باید رد بشید و جزء شاگرد اولی های تو کلاس تون باشین.

چون ما معلم ها، وقتی چنین دانش آموزانی را می بینیم که داره تلاش خودشو میکنه تا درسشو خوب بخونه و تمام درساش هم بالاتر از شانزده بشه، برای تشویق به ادامه دادنش و بهتر درس خوندنِ تمام درساش، بهشون ستاره می دیم !

از همون ستاره هایی که قبل از اومدنتون به مدرسه که کوچکتر از حالا بودید و تو عالمِ بچگیِ خودتون که الانم ای یک_کم_کی کوچیک هستین ! شبا وقتی به آسمونا نگاه میکردین پیش خودتون می گفتین:

اُو وَه، چقدر ستاره ها تو آسمونه ! چقدر زیادن اینا ! کاش یکی از اینا مالِ من میشد ! یعنی ای خدا؛ میشه یکی از این ستاره ها دست مالِ منم بشه ؟

اما بچه ها از الان باید بگم که این کافی نیست ! می دونید چرا ؟ واسة اینکه باید همیشه تلاش کنید تا خودتونو به بالاتر از این نمره ها برسونید. یعنی اونقدر بالاتر که بهتره بگم خودتون رو به اوج آسمونا برسونید و بتونید ستاره های بیشتری از تو آسمون جمع کنید ! اگه نمرتون از 16 بالاتر باشه ، واسه ی هر نمره بالاتر از اون ، ده تا ستاره بهتون می دیم و اگر تو درساتون بیست بگیرین ، صد تا ستاره میدیم ! فکرشو بکنید که صد تا ستاره ست، میدونید چقدر عالی میشه؟! وای خدای من؛ چقدر عالی میشه، دیگه بهتر از این نمیشه ! خوب بچه ها؛ شما حالا می تونید از الان 20 بگیرید، به نظر شما کدوم یکی از شماها می تونه بیشتر از 20 هم بگیره ؟ ما هم هر کدوممون دسامونو بالا می بردیم می کفتیم: اجازه من ... من میخوام 20 بگیرم ، حتی از 20 هم بیشتر ! ببخشید اگه خوب درسامون رو بخونیم و بهتر از 20 بشه ، شما اون نمره رو میدن به ما! معلم هم می گفت : خوب بچه ها ؛ گوش کنید که میخوام براتون موضوع دیگه ای بگم ! شما که سال گذشته تازه وارد مدسه شده بودین ، بالاترین نمرتون چی بود ؟ ما هم می گفتیم : اجازه ، 20 بود. علم بعدش می گفت : ببینید بچه ها ؛ شما که پارسال بالالترین نمرتون 20 بود ، آیا من می تونم به شما بیشتر از 20 هم بدم؟ خوب ؛ معلومه که نمیشه ، چون تو مدرسه بالاترین نمره فقط 20 هستش و بیشتر از  اینم از دست من کاری ساخته نیست ، ولی بدونید که توی قلبم میدونم درسی که شما  نمرة 20 گرفتین ، ارزشش کمتر از بالای 20 نیستش و این منو امیدوارم می کنه که من توی درس دادنِ به شما دقت کردم و شما هم راه درستی رو انتخاب کردید که به من کمک کنید تا درساتون همیشه نمرة 20 باشه .

آفرین بچه ها، حالا میدونم که منو تو این یکسالی با هم تو کلاس می خواهیم باشیم ، ناامیدم نمی کنید ، باشه بچه ها ، دقت کردین چی گفتم ؟

ما بچه ها هم با خوشحالی داد می زدیم: بَ_________ لِهِ ! همیجوری اون می گفت و ما تکرار می کردیم ! و چقدرم اون لحظه برامون خوش می گذشت و از ته دل با خنده می گفتیم:

بَ ____ لِهِ ، بَ_____  لِهِ ، بَ _____  لِهِ                  

بعدش معلم هم به حرفاش ادامه داد و باز گفت:

خوب بچه ها؛ حالا دیگه باید به درسمون برسیم، پس لطفا" همگی تون ساکت و خوب گوش کنید.

بچه ها چی گفتم ، گفتم ساکت ! ... بچه ها گوش کنید چی میگم ! بچه ها

همة اینها را برای این گفتم که همان دورانِ کودکی هامون که بازیگوش بودیم فقط فکر می کردیم که معلم داره با ما بازی می کنه و معلم هم با حوصله می گفت : بچه ها ساکت ... لطفا"گوش کنید به درساتون چی میخوام بگم ، به درس توجه کنید ! من میخوام شما آیندة بهتری داشته باشین ، پس اینقدر شیطونی نکنید و فرداها که شما را باز دوباره می بینم ،  دیگه بزرگ شدین و هر کدام تون حواساتون جمع هستش . بعد از این که درس و مدرسه هاتون  هم تمام بشه و کامل بزرگ می شید ، از تمامِ اندوخته هایی از درسهاتون یاد می گیرید ، باید با موضوعات دیگر زندگی هم بسازین . اونجاست که خودتونو باید بهتر از الانتون محک بزنید و بشناسید خودتون رو و یاد بگیرین که وقتی بعد از چند سال باز هم به همدیگه می رسید ، چه جوری باید با هم برخورد خوبی داشته باشید . اگر الان به درسها خوب گوش کنید ، حتما" اون روز هم به همدیگه احترام بهتری می گذارید . خوب بچه ها ، دیگه وقتشه که درسها رو شروع کنیم. حالا از اون سالها خیلی وقت هستش که گذشته و الان که یادِ معلمم می افتم ، خیلی براش احساسِ دلتنگی می کنم . نمیدونم اون الان کجاست ؟ اما اگه زنده باشه و هر کجا که باشه ، چون خیلی مهربان بودش ، از درسهای اون خیلی چیزها رو یاد گرفتیم ، باز هم که همون مهربانی هاشو با من و همکلاسی هایم تقسیم می کرد ، باز هم ادامه داشته باشه ، تا مثل من که شاگردش بودم ، بچه های دیگه هم از درس مهربانی او خیلی چیزها یاد بگیرن و من تنها چیزی که از یاد گرفتم و برام خیلی ارزش داره و این چیزی که از معلمم یاد گرفتم همیشه سعی می کنم با دیگران همین برخورد را با اونها داشته باشیم ؛ یعنی ، با دیگران مهربان باشم ، حتی تو همین سنی که حالا بزرگتر از اون سالها شدم.

اما حقیقت این داستان سرگذشت کس دیگری بود و آن سرگذشت برای کسی نبود جزء خودم که آنرا در تخیلاتم ساخته بودم . چون من همیشه آرزو داشتم که روزی معلم بشوم ، درست مثل همین معلمی که توی تصوراتم بود. معلم بشم تا بتونم با همین روش به بچه هایی که فرزندانِ کشور عزیزمان ایران می باشند ، درسِ زندگی یاد بدم و ازشون بخوام  که فردا که بزرگتر از حالا می شوند و اگه دلشان خواست معلم بشوند و از همین روشِ داستان استفاده کنند. امیدوارم آن کسانی که از همین الان تصمیم گرفتند که معلم شوند سعی کنند که در درجة اول خودشان درس زندگی را یاد بگیرند و این درسی که آموختند به شاگردهای خوشان انتقال بدهند تا در جامعه ای در ان زندگی می کنیم همه فکرها سالم و سلامت باشند و با همین افکار زندگی سالمی داشته باشند ... دست به دست هم دهیم به مهر ، تا میهن خود را کنیم آباد.

در آخر شعری را که خود تنظیم کرده ام نیز تقدیم می کنم به گرانسنگانِ تمام اعصار یعنی معلمان ایثار و دلدار که آنان آدمیان را تا این دوران ، به واسطه برگزیدگانی از میان آنان که از سوی خداوند متعال تمیز داده شده است، به راه راست و به سوی خدای یگانه که غیر او یگانه دیگری نیست هدایت نموده اند و از یاد نبریم که شعل معلمی همان راه انبیایی است که مانند آنان به مُریدان خود که در اینجا شاگردان کلاس درس او می باشند ؛ با علم روز و با شیوه ای نوین ، آنان را آشنایت می دهند و آموزش شعف انگیزی را برای شاگردانش دارند تا آینده خود و سرزمین عزیزشان را با انگیزه ای جاودانه و با توکل بر خداوند لایتناهی بسازند و سرافراز بگردانند ، اِن شاءالله .

شغل معلمی ، همان راه پیغمبریست         

که هر طریقش ، بی تردید راه هدایتگریست

شغل معلمی ، بی شک که هیچ همتایی ندارد

شأن و مقامش نیز ، بی گمان هیچ نظیری ندارد

شاگردان او در درس او ، سراپا گوش به زنگ اویند

و در درسش که اگر احتیاج به تکرار باشد ، همگی محتاج به اویند

و او می داند که دانش آموزانش ، همه فرزندان ایرانند

که فردای ایران را ، همانان می سازند

پس با عشق و ایمان ، مردم ایران به معلم ارج می گذارند

و بچون آینده ای بهتر ، اولادشان را به او و خدایش می سپارند

 با سپاس فراون و تشکر بسیار

بندة کوچک خدا و ارادتمند شما

داریوش دوسرانی (TAVABAM)

 

 

دسته ها :
شنبه 20 6 1395 18:13


بسمه تعالی

 

بنام خدای یگانه که غیر او یگانه دیگری نیست

 

می خوام از خدا بپرسم که اگه:

پا روی دلها نمی رفت و هر کسی؛ دلگیر نمی شد، چی می شد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

دل روی سنگ ها نمی رفت و دلی سنگ نمی شد، چی می شد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

سنگ روی سرها نمی رفت و سری زخم نمی شد، چی می شد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

سر به سمتِ خشمی نمی رفت و خشمی وجود نداشت، چی میشد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:         

سادگی از میان ماها نمی رفت و بخشش ها سخت نمی شد، چی میشد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

در دل ما نهالِ عشق کاشته می شد و دائم رشد می کرد، چی می شد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

دلهای ما به سمتِ شیطان نمی رفت و این دلِ ما هم پیش تو بود، چی می شد؟


می خوام از خدا بپرسم که اگه:

که تو هنوز؛ خدای هستی هستی و با این غقلت ها و سوالاتی که ما از آن کنجکاویم و پاسخ آنرا تو میدانی، بازم خدای ماها می شدی؟


متن از: داریوش دوسرانی (TAVABAM)

وبلاگ: http://tavabam.tebyan.net (شعرهای داریوش دوسرانی)

ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com


دسته ها :
سه شنبه 16 6 1395 19:35


آن خال لب یار مرا، اسیرم کرده


و در دل خود او  مرا، بیقرارم کرده


راستی و درستی را او مرا، به سرم آورده


و با ما جام می اش، مست مستم کرده


با شمعُ گلُ پروانه ای او مرا، مسخم کرده


و با رقص کنانش او مرا، خامم کرده


با دو دست خود او مرا، گرفتارم کرده


و با زیرکی نیز او مرا، مومم کرده


از حق که نگذریم او مرا، لطفم کرده


اما ما نیز برایش، جانمان را نثار کرده

 


تنظیم شعر: داریوش دوسرانی (TAVABAM


دسته ها :
سه شنبه 16 6 1395 14:35


در کلام ما نیست، حرفی


در دفتر ما نیست، حروفی


در زبان ما نیست، نیشی


در دست ما هم نیست، مویی


در چنته ی ما نیست، توانی


چون توان ما نیست، نایی


در سفره ی ما نیست، نانی


در مکان ما نیست، جایی


در این دل ما نیست، قراری


در حُلول ما نیست، حالی


در منظر ما نیست، خیالی


چون در لب ما نیست، خالی


در بینش ما نیست، جهانی


در زمان ما نیست، گاهی


در مسیر ما نیست، راهی


چون مقصد ما نیست، امیدی


در خاطر ما نیست، یادی


در چهره ی ما نیست، شادی


در کمین ما نیست، دامی


چون در دل ما نیست، یاری


نیست، نیست، نیست

نیست که نیست

والسلام - نامه تمام

حالا که نیست - ختم کلام


هی روزگار...!!!

****************

شعر از: داریوش دوسرانی (TAVABAM)


دسته ها :
يکشنبه 14 6 1395 18:38



من همانم، که ژنده پوشی ام


و جهان هست، آشیانه ام


من همانم، که گمنامی ام


و با مردمان، من نامی ام


من همانم، که مسکینی ام


و با دردهایم، تسکینی ام


من همانم، که درویشی ام


و با خورجینم، دنیایی ام


من همانم، که سرشاری ام


و با خشتی، در شادی ام


من همانم، که با خدایی ام


و  تنها او باشد، تنها دارائی ام


من همانم، که آخری ام


و آخر من، آخرتی ام

 

شعر از : داریوش دوسرانی (TAVABAM)



دوشنبه 8 6 1395 13:42



بسمه تعالی

 

به نام خداوند بخشنده و مهربان

که تا نفس هست، عبد اویم در جهان

گر از این دنیا روم، به آخرت پرواز کنان

تا قیامت نیز، عبد اویم همچنان

 

یکی از من خواست که خواسته اش را برآورده سازم، اما او خواسته ای می خواست که از دست من ساخته نبود. ولیکن من از او خواستم که اگر می خواهد خواسته مرا نیز بشنود و به آن بیاندیشد و تا لحظه ای که خداوند عمری را برایش مقدر نموده و باقی می گذارد، این خواسته را با تمام وجود و از ته دل از او بخواهد و خواستارش باشد و تا هر لحظه ای که نفس می کشد و حیات خود را سپری می کند تا زنده بماند و زندگی کند، بسیار با خداوندِ قادر و یزدان؛ راز و نیاز کند و بگوید:


ای خدای نیازمندان و ای یاریگر و برآورندة خواسته های مستمندان، من و جملگی همه بندگانت؛ فراوان و از ته دل و جان، تنها خواهان تو هستیم و از تو می خواهیم که خواسته هایمان را برآورده سازی.


تو ای نور حقیقت و یقین ذهن و دلها، برآورده ساز تمام خواسته های بندگانت را و در هر زمان که تو می خواهی، یا رب العالمین...


 و در ادامة مناجات خود باز هم بگو:


خداوندا؛

می خواهم همانی شوم که تو می خواهی               

نه همانی که شوی برایم و من می خواهم

خواهان آنم که شوم برایت و تو خواهی

خواست من همان شود که تو می خواهی

 

متن از : داریوش دوسرانی (TAVABAM)



دسته ها :
شنبه 6 6 1395 14:31


زنم با عصبانیت اومد پیشم و گفت:

اگه تو شاعری، من بچه شیرم، پس خیال نکن که برات خیلی میمیرم.


 منم بهش گفتم:

ای عزیزتر از جانم، تو که اینجوری نبودی. خیلی داری عصبانی میشی، اینقدر حرص و جوش نخور. شیرت یهویی دیدی خدا نکرده خشک میشه ها و منم باید برم واسه طفلانمون از کوچه مروی شیر خشک بخرم. آخه مراعات حال منم بکن.


 بعدش بازم بهش گفتم:

خوب، البته در این خصوص بعضی از محققین نظریه ای هم داده اند و گفته اند،


 اول قرار نبود که عاشقان را بکشند

بعدا" قرار بود که عاشقان را بکشند


 تنظیم طنز: داریوش دوسرانی (TAVABAM)


دسته ها :
سه شنبه 2 6 1395 16:46




گویند بزرگی که کُرسیِ استادی دهها کالج بین المللی را نیز به یدک می کشید به شاگردش گفت: بدان کهآدم بزرگ است و بزرگتر از این نیز می تواند باشد.

 

 شاگرد به او گفت: اما ای استاد؛ شما پیش از اینها گفته بودید که بزرگ، معنی خر را می دهد!

  

استاد گفت: درست است، هر دو یک معنی را می دهند.

  

باز شاگرد گفت: جسارتا" سؤال دیگری نیز دارم و لطفا" بفرمائید؛ پس ما چه هستیم؟

  

استاد به شاگردش گفت: هیچکدام؛ تو نه آدم هستی! و نه بزرگ!، بلکه تو همان خری بودی که الان هم ترا اینگونه می بینم...!!!

 

 سپس شاگرد با افتخار و سربلندی و با احساس غرور آمیزی به استادش می گوید: ممنونم استاد، حالا فهمیدم که شما خرتر از من می باشید و بر من بسی افتخار بوده است که تا به اکنون در محضر شما درس پس می دادم!

 

تنظیم طنز از: داریوش دوسرانی (TAVABAM)



دسته ها :
دوشنبه 1 6 1395 14:6




خدایا؛ همه راهها را به من نشان بده


تا خودم را امتحان کنم

 


من اسیر مردابی شده ام                                 

             

من گرفتار سرابی شده ام

 

من به دام سیلابی شده ام

 

من در بند گردابی شده ام

 

من با طوفانها زاده شده ام

 

و همچون کوهی سخت شده ام

 

من با بلایا آبدیده شده ام

 

اما دیگر کم طاقت شده ام

 

دیگر از خود بیخود شده ام

 

زیرا در اینجا تنها شده ام

 

حالا با کاروانی همراه شده ام

 

و با بینوایی همنوا شده ام

 

آخر راه نیز بیقرار شده ام

 

گویی با خودم همکلام شده ام

 

فکر میکردم عاشق شده ام

 

اما می گویند دیوانه شده ام 

 



تنظیم شعر: داریوش دوسرانی (TAVABAM)



دسته ها :
سه شنبه 26 5 1395 16:0
سلام
دسته ها :
دوشنبه 18 5 1395 9:31
X