معرفی وبلاگ
خداوندا؛ ميخواهم هماني شوم كه تو خواهي / نه هماني كه شوي برايم و من ميخواهم ! / خواهان آنم كه شوم برايت و تو خواهي / خواست من همان شود كه تو ميخواهي............................. *************************** منم آن شاعر تواب كه در آخر عمر / روي قله ي پر از قافيه ها / و تو مسجدي پر از خاطره ها / گاهي سجده و گاهي يه نيم نگاه / و بدنبال پر از حساي خوب / با لغاتي كه نشان دهد يادي به اوست / بنويسم شعري نو رو چكنويس / تا خدا گويد : تو اي بنده من / تو در اين جاي قدمگاه / فقط از ما بنويس ( تنظيم: داريوش دوسراني )
دسته
محرم و صفر
ادبستان
معلم و آموزه هایش
نماز ستون دین
رایانه، موبایل و فنی
حرفهای دین 2
حرفهای دین 1
هنر زنان ایرانی
پزشکی و سنتی
خبر و ورزش
از هر دری سخنی
لینکستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 180900
تعداد نوشته ها : 143
تعداد نظرات : 163
Rss
طراح قالب

طبيعت به دور از شلوغي شهر، معناي خاص خود را دارد كه توأم با آرامش و سكوت دلپذير است و با زبان بي زباني؛ به ما انسانهاي خلاق در بازيافت زباله ها مي گويد:

به سراغ من اگر مي آئيد

نرم و آهسته بيائيد

تا مبادا كه دلِ نازك من؛

و ترنم خوش الحان من

از همان اول من و الي آخر من

دل چركين بشود، از شما اي دوست من

پس تو اي انسان شريف و جانشين خدا بر روي زمين كه در دل همين كره خاكي و طبيعت آن زاده شده اي، چرا بدون دليل با صنعتي كه از خود ساخته اي و فكر ميكني با آن در رفاه و آسايش هستي بي دليل دل او را آزار ميدهي و جان ميلياردها انسانهاي ديگر را كه خود نيز جزئي از آن هستي، به خطر مياندازي و آسيب ميرساني. آيا تا بحال به فكر اين موضوع افتاده اي ؟...

 

يك روز اين زمين، باغي داشت

پرنده اي داشت و همراه آن گلي و نيز دار و درختي داشت

در هر گوشه اش، هواي تازه اي داشت

در هر نفسش، جان تازه اي داشت

از دست تو بيزارم، اي صنعت

بيزارم از چيزهائي كه، تو برايم ساخته اي

كاش همنوعانم، هرگز ترا نساخته بودند

كاش بر روي زمين، هيچوقت بوجود نيامده بودي

در آن دوران كه پيشينيان، خنجر را از آهن ساختند

در اين دوران سيه دلان، دل را نيز از سنگ ساختند

آواره شدم، از دست تو اي صنعت

بيچاره شدم، از دست تو اي صنعت

گويند كه جبر، مختص حيوانات و اختيار مخصوص آدميان است

و چه دير فهميده ام...

كه اختيارم بيش از حد، به جبرت اختيار داده است

به همين خاطر و بخاطر تمام چيزهائي كه تو برايم ساخته اي

از دست تو بيزارم، اي صنعت

 

 تنظيم شعر : داريوش دوسراني  (tavabam)

يکشنبه 8 5 1391 11:24

  مي توان دستها را به سوي بالاها گرفت

  تا به آسمانها برود و با خالق بود

  مي توان در همان حال ستاره ها را دانه دانه چيد؛

   و براي خود نگهداشت

   مي توان صداي پرنده اي را شنيد كه بر روي؛

   شاخه درختي نشسته است و از ما مي خواند

   شُر شُر آب را با دست گرفت و از آن لذت برد

   زندگي زيباست و تا بعدها گوياست

  به شرطي كه زيبا ديد و به شيريني چشيد

  كاش همه قدر هم را مي دانستيم

  كاش همگي ما به درد هم مي خورديم

  كاش پرخاشگري ها در ميان من و تو نبود

  كاش جنگ و درگيريها در بين ماها نبود

  از غصه هايم تا چه اندازه اي برايت بگويم؟

  تا چه اندازه مي تواني تو آنرا بشنوي؟

  شايد به هفتاد من كاغذ براي نوشتن؛

  اين همه از دردهايم احتياج داشته باشم

  شايد تو هم به اندازه حوصله و صبوري من؛

  نياز داشته باشي

  عجيب است! ما با هم درد مشتركي داريم

  فقط نمي دانيم، چرا از هم دور هستيم

  شايد بخاطر همين باشد كه؛

  به سوي گلي رفته باشيم

  و پس از چيدنش، كه اگر همديگر را ديديم

  با مهرباني آنرا به هم تقديم كنيم

  و بعد از آن، همديگر را خوب بشناسيم؛

  و هم خدا را...

 

  با تشكر از صبر و حوصله شما

  تنظيم : داريوش دوسراني (tavabam)

دوشنبه 2 5 1391 10:40
X