به آنهایی فکر کن
که در حال خروج از خانه گفتند :
روز خوبی داشته باش،
و هرگز روزشان شب نشد
به بچه هایی فکر کن
که گفتند: مامان زود برگرد،
و اکنون نشسته اند
و هنوز انتظار می کشند
به دوستانی فکر کن
که دیگر فرصتی
برای در آغوش کشیدن
یکدیگر ندارند و ای کاش زودتر
این موضوع را می دانستند
به افرادی فکر کن
که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه
روبروی هم می ایستند و بعد غرورشان
مانع عذرخواهی می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم
برای بازگشت به همدیگر وجود ندارد
به افرادی فکر کن
که فرصت آخرین نگاه
و خداحافظی را نیافتند
و من برای تمام رفتگانی که
بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم
من برای تمام بازماندگانی که
غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند
که آن آخرین لبخند گرمی است
که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان شان نشسته اند،
گریه می کنم
نترسید به افراد دور و بر خود فکر کنید
کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب بخشش مغتنم بشمارید،
در مورد هر کسی که در حقش
مرتکب اشتباهی شده اید
قدر لحظه هایتان را بدانید
حتی یک ثانیه را با فرض بر اینکه
آنها خودشان از دل شما خبر دارند
از دست ندهید؛
زیرا اگر آنها دیگر نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود!
دیروز گذشته است و آینده ممکن است
هرگز وجود نداشته باشد،
لحظه حال خودتان را دریابید
چون همین لحظه تنها فرصتی است
برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانتان
پس اندکی فکر کن و بیاندیش
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist
شب بود و هوا سرد و برفی
پسرک در حالیکه پاهای برهنهاش را
روی برف جابجا میکرد
تا سرمای برف کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه
و به داخل نگاه میکرد
در نگاهش چیزی موج میزد،
انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را
از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهایش آرزو میکرد
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،
کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود
انداخت
و بعد رفت داخل فروشگاه و سپس چند دقیقه بعد
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت
چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفش ها را به او داد
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist
جادوگری که روی درخت
انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو
کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی
آرزو کرد
که دو تا آرزوی دیگر
هم داشته باشد
بعد با هر کدام از
این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو
کرد
آرزوهایش شد نه آرزو
با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از
این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش
رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا
به هر حال از هر
آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی
دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به
۵ میلیارد و هفت
میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن
کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن
و رقصیدن
جست و خیز کردن و
آواز خواندن
و آرزو کردن برای
داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر و
بیشتر
در حالی که دیگران می
خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و
محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش
نشست
آنها را روی هم ریخت
تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان
تا اینکه پیر شد
و بعد یک شب او را
پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش
تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم
گم نشده بود
همشان نو بودند و برق
می زدند
بفرمائید چند تا
بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و
بوسه ها و کفش ها
او همه آرزوهایش را
با خواستن آرزوهای بیشتر
حرام کرد! آرزوهایی
که حرام شدند
گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم،
آرزوهای دیروزمان هستند
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist
زلیخا مغرور قصه اش بود
زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می
نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت:
رونق این قصه؛ همه از من است، این
قصه بوی زلیخا می دهد
کجاست زنی که چون منی شایسته عشق
پیامبری باشد
تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه، دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت:
بس است، زلیخا! بس است
از قصه پایین بیا، که این قصه اگر
زیباست،
نه به خاطر تو، که زیبایی همه از
یوسف است
زلیخا گفت:
من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است
عمری است که نامم را در حلقه ی
عاشقان برده اند
قصه گفت:
نامت را به خطا برده اند که تو عشق
نمی دانی
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی
تو آنی که پیراهن عاشقی را به
نامردی دریدی
تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت
بوی خدعه و نیرنگ
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند
و راستی
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت
خدا گفت:
زلیخا برگرد که قصه ی جهان، قصه ی پر زلیخاست
و هر روز هزار ها پیراهن پاره می
شود از پشت
اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان
بر او برگزیند
و قصه را و یوسف را، زیبایی همه این
بود
زلیخا برگرد!
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist
به نام خداوندی که عشق ورزیدن را
با امید به بنده اش داد
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت
دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛
همسری ام را تو سزاوار نیستی، تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد، تو همانی هستی
که بر کشتی پدرت سوار نشدی، خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را به پدرت پشت کردی و به
پیمان و پیامش نیز، غرورت ترا غرقت کرد، دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی
کوه ها
پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شودخدا را
خالصانه تر صدا می زند؛ تا آن که بر کشتی سوار است، من خدایم را لابه لای توفان
یافتم و در دل مرگ و سهمگینی سیل
دختر هابیل گفت: ایمان پیش از واقعه به کار
می آید، در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی؛ هر کفری بدل به ایمان می شود، آن چه
تو به آن رسیدی؛ ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست
پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند در امن
بوده اند و خدایی کجدار و مریز دارند؛ که به بادی ممکن است از دستشان برود، من اما
آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان
بسته نیز لمسش می کنم، خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آ ن را از کفم نمی برد
دختر هابیل گفت : باری، تو سر کشی کردی و
گناهکاری؛ گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید
آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد؛ شاید آن خدا که مجال سر کشی
داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد
و آنگاه گفت: شاید، شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد؛ اما نام عصیان
تو دلیری نبود؛ دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر، مجال آزمون و خطا این همه نیست
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن، به شاخه
های؛ پیش از آن که دستهای درخت به نور برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند، گاهی
برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد، گاهی برای رسیدن به خدا از پل گناه باید
گذشت؛ من این گونه به خدا رسیده ام، راه من اما راه خوبی نیست، راه تو زیباتر است،
راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت
دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و
سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسریش را سزاوار بودم؟
با تشکر : داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
ایسنتاگرام: hichkasbamannist