«گفتگویی با پدر بر سر مزار او در آخرین جمعه سال 1390»
سلام به تو ای پدر؛
پس از سالهای طولانی و کمی رهایی از مشغله های روزمره گیم؛ نه در سالروز اوج گرفتن روح والایت به آسمان و وصل به خدای متعال، که کمی دیرتر از آن بر سر مزارت آمده ام تا با تو که زنده تر از دیگرانی؛ درد دلی کرده باشم. من میدانم که چه سختی هایی تو بابت فرزندانت داشته ای و در رساندن ما به رشد عقلی چه رنجها و مشقت هایی را تحمل نموده ای. هر چند ما فرزندانت هم با جان و دل می خواستیم که در اینکار با تو همراه باشیم ولی شکوه و مردانگیت هیچگاه قبول نمی کرد و تنها خود می خواستی، که تمام دشواریها را به جان بگیری. من این درد را که چندین سال در دل نگه داشته ام، تمام و کمال به مادر هم که سایه سعادت من است گفته ام و تو هم سالهاست که در پیش ما نیستی و در خاک به آرامی آرامیده ای. البته گفتن این حرفها شاید آنقدرها هم جایز نباشد ولی من به اینجا و همین حالا در خیال خود که ترا همیشه و همه حال به یادت دارم به دیدنت آمده ام و بر سر مزارت نشسته ام، تا با هم از گذشته های دور که در همین نزدیکیها از دستش داده ایم یادی کرده باشیم و دوباره چندان هم مایل نیستم تا بدانم تو از دل من بیخبری یا نه، زیرا تو از ما مرده های متحرک به آن آگاه تری و زنده تر. و اما سخن آخر؛ سال نو بر تو مبارک، روحت شاد و پر از نشاط و همیشه بوده و خواهد بود یادت با ما...
1390/12/28
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
«او رُباب من است»
من دست آن زنی را بر روی چشمانم می گذارم که بهتر از نام «مادر» نام دیگری برایش ندارم. او مادر من است و من یکی از دردانه هایش. او تنها کس من و همچنین تنها «رُباب» من است که خداوند مرا و دیگر فرزندانش را به او هدیه داده است. صبر و شکیبایی او بی مثال است و بهتر بگویم مانند او مانندی ندارد، زیرا او در سخت ترین لحظات، دشواریهای زیادی را به جان خریده است تا من و نیز دیگر عزیزانش و همینطور دیگر همنوعانش، هیچگونه ناراحتی و ناخوشی را با چشمان و دیدگانمان نبینیم. او به فرزندانش بسی مهربانیها و محبتها کرده است که برخی دوستش داشته اند و دارند و بعضی...
ما هم مادر را به نیکی و فراوان دوست داریم، حتی با همین دستهای خالیمان که تاکنون نتوانسته ایم برایش فرزندی و نوکری کنیم.
او در تحمل سختیها شانه های استقامتی دارد و کوله باری از زحمات ما را به دوش خود کشیده است تا من و دیگر دردانه هایش و حتی افراد خارج از خانواده خود را به هیچ زحمتی مبتلا نشویم تا به سلامت بمانیم.
ولی افسوس و صد افسوس، که پاهایش دیگر توانایی ندارد و او را یاری نمی کنند، تا مانند گذشته که کودکی بیش نبوده ام با همدیگر قدم برداریم و برایم راه رفتن را بیاموزد. او نه تنها دیگر پایی و یا نایی ندارد که اکنون، دیگر هوش و ادراکی ندارد و گویا می خواهد خود را با مرگ سازش دهد و قصد رفتن به دیار دیگری دارد؛ یعنی همان دیاری که برای هر یک از ما، زمان آن از سوی خداوند معلوم می باشد و ما از آن غافلیم.
مادرم؛ تنهایم نگذار که ترا بیش از جانم دوست دارم...
یا ارحم راحمین؛ فقط یک خواسته از تو دارم، به او بار دیگر امید زندگی عطا فرما و من را در پیش او امیدوارتر...
1391/5/25
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
«وقت نیست مرا، تو ای غمها»
روزی از همین روزها
باز میمانم در این روزها
مرا چه حاصل که ساعتها
به انتظارها بنشینم، در این سالها
دیگر به که گویم، من این رازها
که همنوا کُندم، با این سازها
آخر پُر باریده ام، من این اشکها
چرا ندیده ام، من این دردها
وقت نیست مرا، تو ای غمها
رها کن دیگر مرا، تو با این حرفها
عمر گرفته این تنم، در این بادها
که با خود ببرد مرا، همین طوفانها
تنظیم شعر: داریوش دوسرانی (tavabam)
اي پرنده؛ من هميشه از كوچكي به تو غبطه مي خورده ام
هنوز هم اينگونه هستم، دوست دارم مانند تو با بالهايي به هر كجا كه بخواهم هجرت كنم
تو با چنين خلقتي كه خداوتد به تو نصيب كرده است مي تواني به هر كجا كه بخواهي پرواز كني
در هر كجا كه بخواهي آشيانه اي بسازي بدون آنكه بابت آن هزينه اي بپردازي
درخت هاي فراواني در مسيرت مي يابي و هر يك را بخواهي براي سكنا برمي گزيني
بر روي شاخه هاي آن لانه اي مي سازي و با جفت خود با خطراتش مي گذراني
اما من مانند تو زاده نشده ام و زمين مرا به سختي زمينگير كرده است
وابستگي هاي من بيش از تو است كه حتي دل بستگانم به من هم وابستگي ندارند
آنها را در ذهن مي پرورانم تا عشق را در عمل به آنان و در وجودشان زنده كنم
اما افسوس كه راه مرا به كج فهمي مي پندارند و از من دوري مي كنند
با اينحال مرا در بند خود نگاه ميدارند تا خود را بارورتر نمايند
و اين چنين است كه ريشه ام خشكيده و اميدي به رهايي ندارم
كاش خداوند مرا مانندت بالهايي ميداد تا بعد از تجربه اطرافيانم پرواز ميكردم
و در تنهايي خود همراه با سكوتي بر روي هر درختي آرامشي مي گرفتم
سكوت آزادي است و رهايي از قيد و بندهايي كه مانند زنجير به پاهايم بند است
من اين آرامش را و سكوت را به دور از هياهو و گرفتاريهايش دوست دارم
آري؛ اي پرنده خوب دركم كرده اي دوست دارم مانند تو باشم و مثل تو پرواز كنم...
تنظيم: داريوش دوسراني (tavabam)