معرفی وبلاگ
خداوندا؛ ميخواهم هماني شوم كه تو خواهي / نه هماني كه شوي برايم و من ميخواهم ! / خواهان آنم كه شوم برايت و تو خواهي / خواست من همان شود كه تو ميخواهي............................. *************************** منم آن شاعر تواب كه در آخر عمر / روي قله ي پر از قافيه ها / و تو مسجدي پر از خاطره ها / گاهي سجده و گاهي يه نيم نگاه / و بدنبال پر از حساي خوب / با لغاتي كه نشان دهد يادي به اوست / بنويسم شعري نو رو چكنويس / تا خدا گويد : تو اي بنده من / تو در اين جاي قدمگاه / فقط از ما بنويس ( تنظيم: داريوش دوسراني )
دسته
محرم و صفر
ادبستان
معلم و آموزه هایش
نماز ستون دین
رایانه، موبایل و فنی
حرفهای دین 2
حرفهای دین 1
هنر زنان ایرانی
پزشکی و سنتی
خبر و ورزش
از هر دری سخنی
لینکستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 180955
تعداد نوشته ها : 143
تعداد نظرات : 163
Rss
طراح قالب

 

امام حسین (ع)، مسیح اسلام

اسلام و مسیحیت در هیچ جایی به اندازۀ حادثۀ شهادت عیسی (جمعة الصلیب) و امام حسین علیه السلام (عاشورا) به هم شباهت نداشته اند: شهادت عیسی، آغاز مسیحیت است و اگراین واقعه نبود، عیسی بن مریم نیز مانند بسیاری از مصلحین دینی زمان خویش به دست فراموشی سپرده می شد. عاشورا نیز، آغاز تشیع و تفکر ضد سلطنتی و ضد اشرافیگری در اسلام است. تشیع در غدیر خم پایه ریزی نشد، بلکه آغاز و ضامن بقاء آن در قرن های بعدِ همین واقعۀ دردناک و فراموش نشدنی عاشورا به ثبت رسید. اگر عاشورا نبود، تشیع نیز مانند خیلی از فرقه های دیگر (خوارج، زیدیه، اسمعلیه و ) در حاشیۀ تاریخ باقی می ماند.

امام حسین (ع) این حادثه را می خواست، چون آنرا برنامه ریزی کرده بود و البته نه از آغاز خروج از مدینه، بلکه حداقل از روز تاسوعا و شب عاشورا به بعد، تصمیم خود را برای اجرای یک حماسۀ تاریخی عظیم و بی مانند گرفته بود و برای باقی ماندن این حماسه، زنان و کودکان را نیز نگهداشته بود، امری که تا بحال در هیچ جنگی سابقه نداشته است.

جزئیات دقیق حرکت او از زمان به قدرت رسیدن یزید که آغاز سلطنتی شدن و اشرافی شدن حکومت امویان جهت بد نام کردن اسلام بود تا روز عاشورا، در تاریخ آمده است و می خوانیم که امام حسین (ع) از هنگام حرکت از مدینه و پس از آن تا کربلا،  مذاکرات و گفتگوهای مختلفی را با دوست و دشمن انجام دادند و حتی حاضر گردیدند تا برگردند و از برخورد نظامی خودداری نمایند، ولی شب عاشورا؛ تنها و تنها، خود را در مقابل دو گزینه دیدند:

1) تسلیم شدن و بیعت اجباری با یزید، 2) انتخاب آگاهانۀ شهادت

او از سُلاله پیامبر گرامی اسلام (ص) بود و بعد از صلح امام حسن (ع)  با معاویه؛ تشیع ضعیف و اسلام اشرافی، قدرتی بلامنازع شده بود که همه زندگی خود را با انتخاب آگانه شهادت در طبق اخلاص گذاشت. اگر در اینجا از تشیع سخن می گوییم، منظور قراردادن آن در مقابل تسنن نیست، بلکه منظور گرایشی است که در اسلام با بازگشت اشرافیت و جاهلیت ایشان به مبارزه بر خواست. امام حسین (ع) با تسنن مشکلی نداشت و با ابوبکر و عمر نیز رابطۀ خیلی خوبی داشتند. در کنار عباس، سه برادر دیگر حسین (ع) هم به نام های ابوبکر، عمر و عثمان کشته شده اند.

وقتی به حرکت عیسی نگاه می کنیم، او را انسانی عدالتخواه و مدافع حقوق زیردستان در مقابل روحانیت منحرف شده و اشرافی یهود می بینیم.

هدف هردو در باقی ماندنِ یک عقیده بود و به قیمت از دست دادن جان، آنهم با دو روش مختلف که اگر عیسی مقاومت می کرد شکست می خورد و نامی از او باقی نمی ماند و اگر امام حسین (ع) صلح می کرد، سیره پیامبر اعظم (ص) به دست فراموشی سپرده می شد.

نزدیکی امام حسین (ع) به عیسی (ع) از سخنان و کلمات خود او به خوبی شنیده می شود. از امام سجّاد (ع) نقل شده است که امام حسین (ع) در مسیر کربلا در هیچ منزلگاهى فرود نیامد و کوچ نکرد، مگر آنکه از یحیى بن زکریّا  و کشته شدن و بریده شدنِ سر او یاد می کرد و روزى چنین گفت: وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْیا عَلَى اللّهِ أَنَّ رَأْسَ یَحْیَى بْنَ زَکَرِیّا اُهْدِىَ اِلى بَغِىٍّ مِنْ بَغایا بَنی إِسْرائیل (از پستى دنیا نزد خداوند همین بس که سر  یحیى بن زکریّا را براى زناکارى از زناکاران بنى اسرائیل هدیه بردند). یحیی در مسیحیت مقام شامخی دارد. او بشارت دهندۀ عیسی و تعمید دهنذه او در رود اردن بود. یحیی و عیسی با هم خویشاوند بودند و همزمان نیز به دنیا آمدند. براساس انجیل لوقا هنگامیکه مریم  به عیسی حامله بود، نزد مادر یحیی (الیصابات) رفت و الیصابات گفت: «از آن لحظه‌ای که آمدی، جنین در شکم من به حرکت درآمد».

داستان شهادت یحیی که امام حسین (ع) به آن اشاره می کند از این قرار است که «هرودیس» پادشاه هوسباز فلسطین از پیامبر یحیی می خواست که ازدواج او را با دختر زیبای برادرش «هیرودیا» و برخلاف شریعت موسی مشروع اعلام کند، ولی یحیی حاضر به این فتوا نبود و «هرودیا» از «هرودیس» خواست که یحیی را بکشد و سر او را پیش او آورد و همین هم شد.

امام حسین (ع) خود را با مسیح مقایسه نمی کند، چون از نظر قرآن عیسی به صلیب کشیده نشده است، بنابراین بریده شدن سر یحیی را مثال می زند. پیروان یحیی همان صابئین هستند که قرآن از آنها نام می برد.

روزعاشورا با جمعة الصلیب از نظر مناسبت تاریخی ارتباط دارد و عاشورا پیش از واقعۀ کربلا دارای اهمیت خاصی برای یهودیان دارد، زیرا روز نجات قوم بنی اسرائیل از مصر است که امروز هم به عنوان عید فِسَح یا همان فطیر یاد می شود. عیسی نیز در 15 ماه نیسان که روز اول این عید است شهید شده است. (انجیل مرقس، باب ۶، آیۀ ۶ تا ۴۰) پیامبراسلام (ص) نیز این روز را گرامی میداشت و روزه گرفتن در آن را سفارش کرده اند.

بدین ترتیب روز عاشورا؛ روز نجات بنی اسرائیل از دست فرعون،  شهادت عیسی و شهادت امام حسین (ع) است. در هر سه مناسبت ما سه گروه مستضعف را در برابر سه قوم متجاوز (فرعون، حکام و کاهنان قوم یهود و یزید بن معاویه لعنت الله علیه) می بینیم.

عیسی و امام حسین (ع) هر دو با خیانت یاران خویش شهید شدند. یهودا که از حواریون عیسی بود، مخفیگاه او را در قبال ۳۰ سکۀ نقره لو داد و کوفیان هم در قبال مال و قدرت، امام حسین (ع) را تنهایش گذاشتند.

عیسی نیز چون حسین تشنه لب از دنیا رفت. یکی از آخرین کلمات او در بالای صلیب این بود: «تشنه ام» (یوحنا، ۱۹:۲۸) و زنان اسفنجی آغشته به سرکه را به لب های او رساندند.

عیسی و امام حسین (ع) هر دو در شب قبل از شهادت، پیروان خود را جمع کرده بودند و از شهادت خود بعنوان سعادت  نام می بردند. «شام آخر» و «شام غریبان» در هر دو ماجرا معنا پیدا می کند.

مادران هر دو، در شمار زنان مقدس میب اشند. حضرت فاطمه زهرا (س) در اسلام همان مقامی را دارد که مریم در مسیحیت دارا می باشد.

عیسی در مقابل پیلتوس (پیلاطوس) حاکم روم در فلسطین از خود دفاع می کند و امام حسین (ع) هم در برابر حاکم یزید و در کوفه برابر ابن زیاد قرار می گیرد. در هر دو ماجراء زنان نقش مهمی دارند: در تصاویر عیسی همیشه پایین صلیب زنانی ایستاده اند و می گریند، در واقعۀ عاشورا نیز صدای گریه زنان از خیمه ها بلند می شود.

همچنین در هر دو مورد، زنان در پخش خبر شهادت سهیم می باشند. بعد از شهادت عیسی این زنان بودند که متوجه قبر خالی عیسی و بازگشت او شدند و عیسی اولین بار با آنها سخن گفت. حضرت زینب (س) نیز پس از شهادت برادر بزرگوارش از هر موقعیتی جهت زنده نگه داشتن یاد عاشورا به شیوه مطلوب و خاص خودشان استفاده می نمودند.

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست؟

طبیعت به ما می آموزد که ما در یک چرخه وقفه ناپذیر از آمد و شدها هستیم و در میان  مرگ و زندگی؛ طراوت و پیری، قرار گرفته ایم و مرگ به همان اندازه طبیعی است که زندگی نیز به همان مقدار.

اگر مرگ نبود زندگی ارزش خود را برای ما از دست میداد: نه زمان ارزش داشت و نه تلاش برای زنده ماندن. پائیز کوتاه و طلایی، جای خودش را به زمستان می سپارد و پس از پیر زمستان؛ دختر زیبای روی بهاری، خود را آماده ورود به باغ و چمن و زندگی میکند تا سپس این چرخه بچرخد و جای خود را به تابستان بدهد. طلا از این رو گرانقیمت است که کم پیدا و محدود است. پیدایش حیات در تمام دستگاه عظیم خلقت، یک استثناء میباشد، نه جزو قواعد خلقت.

کره  زمین که حامل حیات و زندگی است، دراین جهانِ بی انتها تنهاست و ذرة بسیار ناچیزی از این خلقتِ نامحدود می باشد. اصل غالب بر هستی، عدم وجود حیات است و ما با مرگ از این استثناء خارج شده و به جریان غالب و طبیعی خلقت می پیوندیم.  زندگی سفرکوتاهی است که ما را از خلقت جدا می نماید و دوباره به دامن خود برمیگرداند. مرگ ادامة حرکت است و زندگی بدون حرکت بی معناست.

بنظر شما کدام بهتراست: زندگی دائمی همراه با سکون و بدون تغییر و یا زندگی با حرکت ولی همراه با مرگ؟

راهب های بودائی ساعتها با سنگ و مهره های ریز، طرح زیبائی می آفرینند و سپس با یک فوت آنرا برهم زده و خراب میکنند، تا گذرا بودن زندگی و از دست دادن زیبائی ها را تمرین کنند.

چه نیرویی به ما امید زندگی میدهد؟

انسان تنها موجودی است که از مرگ خود آگاه است و هرکسی بارها شاهد مرگ همنوعان، دوستان و عزیزانش بوده است. بسیار دیده شده که این مرگ از این لحظه به آن لحظه و بطور ناگهانی پیش می آید. پس چرا باید برای این زندگی گذرا تلاش کرد، آیا این کوشش بیجایی نیست؟ آنهایی که دست به خودکشی میزنند، به مرگ طبیعی ایی که در پیش رو دارند، بیشتر از دیگران آگاهند و بدست خود رشته ای را قطع میکنند که در هرحال روزی قطع خواهد شد. برای آنها «مفهوم زندگی» به پایان رسیده و در زنده بودن معنی و مفهومی نمی بینند. ولی این چه نیرویی است که آگاهی از مرگ و موقت بودن زندگی را از خاطر ما میبرد و نمیگذارد این فکر که مهمترین موضوع حیات است، شب و روز ما را تعقیب کند؟ آیا حاضریم در یک خانه اجاره ای سرمایه گذاری کرده و با علم به اینکه سه سال بعد باید آنرا ترک کنیم، آشپزخانه ای مدرن و حمامی گرانقیمت بسازیم؟

پس این چه نیرویی است که مثل پادزهر، غمِ بودن در یک دنیای بی ارزش و گذرا را به عشق و امید تبدیل میکند؟  این پرسش برای اکثر انسانها معمولا" مطرح نمیشود، ولی کسانی هم هستند که با آن در جنگند و رنج میبرند.

این نیرو را میتوان به یک «شعله» تشبیه کرد و «افسردگی» ضعیف شدن شعلة این چراغ است.  گاه این شعله به حداقل خود میرسد و فقط سوسو میزند، گاه چنان مشتعل و پرنور میشود که همه وجود را فرا گرفته، لبریز می شود و میخواهد دیگران را نیز در بر بگیرد. به صورت شعر، آواز، نقاشی، هنر، دعا و مناجات و از ما بیرون میریزد و قفسِ تنگِ وجودِ ما را این «مرغ باغ ملکوت» آزار میدهد.

حقیقت اینست که به این «نیرو» نمیتوان نامی یافت، چون از تصور ما خارج است. «امید» (ارنست بلوخ)، «شجاعت زیستن» (پاول تیلیچ)، «اشتیاق» (کارل یان راسپرس)، «اراده زیستن» (شوپنهاور)، «جان جهان» (هگل)، «ارادة  قدرت» (نیچه)، همگی تلاش هایی هستند برای یافتن نام؛ برای قدرتی غیر قابل درک، که همه جهان را در برگرفته و بخشی از آن به عنوان شعله ای کوچک و قدرت حیات در ما و موجودات زنده نهفته گردیده و همچنین به عنوان حرکت و انرژی در ماده نهفته است. در واقع حرکت، وجه مشترک همة موجودات (جامدات، گیاهان و جانوران) است.

در اسلام موضوع آسانتر حل شده است و با واژه «خدا» این قدرت را به صورت شخص بکار میگیرد: «خدا خوشش نمی آید، خدا مجازات میکند، خدا عادل و رحمان و رحیم است.» مؤمنین، خدا را مورد مخاطب خود قرار میدهند: «خدایا مرا کمک کن.» 

قوم یهود در این میان راه ساده تری را در پیش می گیرد و این قدرت را «یهوه» می نامد. این کلمه عبری به این معنی است: «آنچه هست».

مسیحیان میگویند خدا به سه شکل جلوه میکند: پدر، پسر و روح القدس.

شاید «هو» (او)، با همه ابهامش گویاتر باشد. مولوی هنگامیکه عاجز میشود، همة این نام هارا کنار میگذارد تا با «او» خلوت کند:

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم                تا که با این هر سه با تو دم زنم

رایج ترین بیان غیر مذهبی برای این کشش و قدرت، همان عشق است که در عرفان به حد کمال میرسد.

حافظ میگوید:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر                 یادگاری که در این گنبدِ دوار بماند

و در جای دیگر مشروعیت زنده بودن را در «عشق» میداند:

هر آنکسی که دراین حلقه نیست زنده به عشق             بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

همانطور که فیزیک دانها میگویند: زمان با «انفجار اولیه« پدید آمد، حافظ نیز آفرینش انسان و پدایش عشق را همزمان میداند:

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد                  عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

و او تنها تفاوت بین انسان و ملائکه را در پذیرش عشق می بیند: نیروی خلقت اول به سراغ ملائکه رفت، ولی دید آنها مفهوم عشق را نمی فهمند، ولی انسان این امانت را پذیرفت:

جلوه ای کرد رخت، دید ملک عشق نداشت           عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

سخن گفتن از عشق به عنوان نیروی حیات در شرق و غرب سابقه طولانی دارد و کتاب معروف اریش فروم  «هنر عشق ورزیدن» نیز نمونه ای از جهانی بودن این مفهوم است.

من کلمه «اشتیاق» را مناسب تر از عشق میدانم. عشق معمولاً نیاز به معشوق و یک مرجع دارد، درحالیکه اشتیاق یک حالت است، مانند «خوشحالی»، «شعف»  و یا «احساسِ سبکی و خوشبختی».

ولی باز هم این سؤال باقی می ماند که این «اشتیاق» خود از کجا می آید، چرا در آمد و شد است، چرا ضعیف و قوی میشود؟ گاه  درحال خاموش شدن است و گاه لبریز میشود، آیا این اشتیاق از درون ما عبور می کند، می آید و میرود و یا ما از این کوچه معشوقه فقط گذر میکنیم؟ چه نیرویی آنرا هدایت میکند و سرچشمة آن کجاست؟

پاسخ به این سؤال با فکر محدود بشری ممکن نیست. ما تنها میتوانیم ذره ای از این نیرو را تجربه کنیم و با زبان محدودِ خود برای آن واژه ناقصی بیابیم و بسازیم.  حافظ نیز که در یکجا؛ با یقین از نیروی عشق سخن میگوید، درجای دیگر هشدار میدهد که از وارد شدن به این دریای پرتلاطم و کنجکاوی خودداری کنیم، زیرا  به راه بی انتها و تاریکی وارد خواهیم شد:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا               سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود               ای وای از این بیایان، وین راهِ بینهایت

 زندگی و اشتیاق: دو واژه برای یک مفهوم

با وجود بغرنج بودنِ یافتنِ سرچشمة اشتیاق و احساس خوشبختی، انسان همیشه به دنبال درک آن بوده است. آنانکه به درجات بالایی از معرفت رسیدند و با تجربة وجودی؛ آنرا حس کردند، اعتقاد دارند که: پای استدلالیان چوبین بود ولی نیاز به فکر و اندیشه، انسان را راحت نمیگذارد. اگر نمیتوانیم این قدرت را بیان کنیم، حد اقل میتوان راه های نادرست برای رسیدن به آنرا نشان داد: آنچه به یقین میتوان گفت اینست که «اشتیاق» نه به انسان اضافه و نه از او دور میشود، بلکه جزو جداناپذیر حیات و حتی خود زندگی است.

بنا بر این عبارت هایی چون «عشق زیستن» و یا «امید زندگی» از نظر دستور زبان، جزو هیچیک از اقسام حالت اضافه نیست مانند: اضافة ملکی: کتابِ بهمن، اضافة تخصیصی: زینِ اسب، اضافة بیانی: انگشترِ طلا، اضافة تشبیهی: لبِ لعل، اضافة استعاری: دستِ روزگار. اگر بگوییم مفهوم زندگی، مثل اینست که بگوئیم: زندة جاندار و یا مردة بی جان، که ما را به یاد عبارت معروف سنگ سیاهِ حجرالاسود می اندازد!

«اشتیاق» جلوه ای است از زندگی، به همانطور که آفتاب جلوة خورشید است،.گرما جزو آتش و سرما همراه با یخ است. این گرما نیست که به آتش اضافه شده باشد و یا از آن کم شود مانندِ حالتی که آتش وجود داشته باشد و گرما آنرا ترک کند!

پیدایش انسان با اشتیاقِ دو جنس مخالف شروع شده است، پس از آن پروسة لقاح آغاز شده و اسپرمهای مرد با شتاب و حرکت و اشتیاق، بسوی تخمک حرکت میکنند؛ تا اینکه یکی از آنها خود را به آن رسانده و با هم یکی میشوند.

همین اصل، یعنی میل بسوی حرکت و جنبش و خلاقیت و رشد، همة سلولهای جنین را فرا میگیرد. این گرما آتشی را روشن میکند که خود ایجاد کنندة گرمای بیشتری میشود. پزشکان میگویند جنین در ٧ ماهگی از نظر ارگانها و سلسلة اعصاب کامل است و در دو ماه آخر، وزن اضافه میکند. آنچه او در رحم مادر می بیند؛ گرما، امنیت و نداشتنِ کمبود است. جنین به دنبالِ بدست آوردن نیست، بلکه همه چیز به او داده میشود. در جنین «حیات و اشتیاق» یکی است، چون هنوز خلافِ اشتیاق (سرما، تنهایی، گرسنگی، ترس و ) را ندیده است. با تولد، ترس هم به عنوان احساسِ مخالفِ اشتیاق، بدنیا می آید و گریه های کودک را میتوان به عنوان ترس از جدایی و ازدست دادن محیط گرم و آرام رحم دانست.

در نظر نوزاد تولد نوعی مرگ است، به معنی خارج شدن از دنیای متعلق به خود: دو  بچه دو قلو «حیات» و «اشتیاق» در رحم مادر بودند، وقتی یکی از آنها خارج شد، دومی گفت: آه برادرم از دنیا رفت! عشق و محبتِ مادر و اشتیاق او به دیدن فرزندش، ترس کودک را جبران میکند و او در دامن یک خانوادة مسئول، به آن چیزی دست می یابد که تمامِ عمر(حیات) همراهیش خواهد کرد و آن «اعتماد اولیه» نام دارد و اعتماد ترس او را جبران میکند و «اشتیاق» همان زندگی اوست. در کودک «اشتیاق» در حالت آمد و رفت نیست،  بلکه جزو جدا نشدنی زندگی است. به تدریج «اشتیاق و حیات» از هم فاصله میگیرند و انسان در برخورد با ناملایمات زندگی، سرخوردگی، ندیدن اعتماد، ترس، نگرانی و احساس های منفی دیگر، خوشبختی خود را در «تحقق خواسته ها و نیازها» می بیند.

«اشتیاق» که در ابتدا شیشه شفاف و آئینة پاکی برای نوزاد بود، به تدریج کدر و آلوده میشود: حسد، حسرت، حرص، غم از دست دادن مال، او را رنج میدهد. روبروشدن با مسئلة مرگ، بیماری و پیری و در آخر ترسِ از دست دادنِ «حیات» بر همة اینها می افزاید. تقریباً همگی ما این آلودگی ها را در خود بوجود می اوریم و کسی دیگر مسئول آن نیست. نیازها و آرزوهای بیجا، انتظارات ناروا از خود و دیگران، قرار گرفتن در روابط آزار دهنده با انسانها، نمونه هایی از این دست است. مگر پند حافظ را نشنیده ایم که گفته است:

نخست موعظه پیرِ صحبت این حرف است     که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

«اشتیاق و زندگی (حیات)» که در اصل وجودی ما، چون گرما و آتش همیشه با هم بودند، به دو بخش تقسیم میشوند و از اینجا به بعد است که اشتیاق آمد و رفت خود را و کم و زیاد شدنش را آغاز میکند.

ما به دنبال خوشبختی، اشتیاق، شعف و میل به زندگی هستیم، ولی نمیدانیم که اینها را با «ازدست دادن» هم میتوان دوباره یافت و نه با «بدست آوردن»: اشتیاق و شعفِ طبیعیِ انسانی؛ مانند یک پنجره ایست که از پشت آن، چمنزار و گلستان زندگی را تماشا میکنیم.  به تدریج که این شیشه آلوده شود، دیگر نمیتوان زیبایی زندگی را از پشت آن تماشا کرد. برای اینکه این شیشه پاک شود و لکه های آن برداشته شود؛ نبایستی به آن چیزی افزود، بلکه باید آنچه را که بیگانه است و به آن افزوده شده و جزو اصل آن نیست، برداشت و پاک کرد.  اگر آئینه ای، زیبایی چهره ما را نشان نمیدهد، نباید به آن چیزی اضافه کرد،  بلکه باید آلودگی آنرا از بین برد. ما خود جلوی راه آرامش خویش ایستاده ایم و یا به دیگران اجازه داده ایم که این راه را را بر ما ببندند. لسان الغیب «حافظ»  تمام این مفهوم را در یک بیت خلاصه کرده است:

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست    تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

بنا بر این کمترین نتیجه ای که میتوان از این بحث بدست آورد اینست که رسیدن به اشتیاق و خوشبختی و شعف، تنها در از دست دادن است و نه با بدست آوردن. بعنوان مثال یک بچه میمون دست نازکش را وارد یک کوزة گردن باریک میکند، از تنقلات داخل کوزه برمیدارد و بعد که مشتش پر شد، از دهانة تنگ کوزه خارج نمیشود و اسیر صیاد می شود. اگر حرص رسیدن به لذتِ موقت را نداشت و مشت را باز میکرد، میتوانست آزادی خود را نگه دارد.

حرص، حسد، حسرت، دشمنی، بدخواهی، بی اعتمادی، آزار خود و دیگران هیچکدام با ما تولد نشده اند، بلکه لکه هایی هستند که به تدریج شیشة شفاف  اشتیاق را کدر کرده اند.

انسان از دیرباز متوجه فَرّار بودن عنصرِ «اشتیاق» بوده است و تجربه کرده است که این گوهرِ گرانقیمت گاه هست و گاه نیست. بنابراین باید آنرا بسته بندی نمود و در قلعة مستحکمی از گزند حوادث حفظش کرد، همچون دانه های مروارید که باید آنرا به نخ کشید، تا زینت بخشِ سینة معشوقة زندگی شود و به مانند عطر گرانبهایی است که باید آنرا در شیشه های تاریکی نگه داشت. اعتقاد به ارواح، عناصر طبیعی و بت پرستی در انسانهای اولیه و ایمان و اعتقاد مذهبی، خداپرستی، ایدئولوژی و مکتب های غیردینی، همه وسیله هایی بودند و هستند برای اتصال انسان به یک جایگاه و ابزارهایی برای حفظ و بسته بندی چنین گوهری و ظروفی هستند که از ریختن این عطر خوشبو جلوگیری میکنند. این ظروف، رشته ها و اتصال ها، خود در برابر آنچه باید حفظ شود اصالت ندارند و درخدمت آن هستند. ولی وقتی این مروارید، عطر و جواهر؛ در خدمت قدرت و برتری طلبی قرار گیرد، خودِ عطر فراموش می شود، و شیشة آن برایمان ارزشمند می گردد.

هستند که کسانی در این شیشه آب می ریزند و بنامِ عطر به مردم می فروشند، دانه های پلاستیکی را به رشتة نیرنگ می کشند و بنام گردنبند اصل بدست مردم می دهند.

باید به جای ظرف ها به محتوا نگریست، یعنی به انسانیت، صداقت، نوعدوستی و صلح طلبی.

۱) تا هنگامیکه اسیر خودخواهی و خودبینی خود هستی؛ اشتیاق به خار تبدیل میشود، ولی اگر به صفای درونی خود رسیدی با اشتیاق یکی میشوی و از آن جدا نیستی.

۲) اسارت در خودنگری تو را شکار یک پشه نیز خواهد کرد، ولی اگر به عشق رسیدی فیل را هم شکار میکنی.

۳) تا آن زمانیکه دنیا را از پشت شیشه های لکه دار می بینی، جهان در نظرت ابر سیاه و غم انگیزی می آید، ولی وقتی این کدورت ها ازمیان رفت، ماه از پشت ابر بیرون آمده و درکنارت می نشیند.

٤) تا وقتی اسیر احساسات منفی هستی، یار کناره گیری میکند و اگر بر آنها غلبه کنی، یار با باده و می در کنارت می نشیند.

٥) اگر اسیر خودت باشی، زندگیت همچون خزان است ولی اگر مشتاق شدی، ماه سردِ دی نیز برایت مانند بهار خواهد شد.

۶) علت همة نا آرامی های تو در اینست که در جستجوی بدست آوردن آرامش دائمی بودی و خود این نا آرامی را ایجاد کرده ای، ولی مگر چیزی در زندگی ماندنی است؟ آنجایی که حرکت، رفت و آمد، تولد و مرگ، زمستان و بهار در حال تبدیل و تحول شدن هستند، قراری وجود ندارد. زیرا قرارِ کامل، در قبرستان هاست و نه در زندگی. پس «بی قراری» را به عنوان یک قانون زندگی بپذیر تا به آرامش برسی

٧) آنقدر برای خوردن و آشامیدن (گوارش) و لذت های مادی دست و پا میزنی که نمیتوانی به لذت واقعی برسی. «حرص» دشمن آرامش است. یکی غذا را با حرص میخورد و دیگری خود را مهمان سفرة زیبای خلقت میگرداند و با قدردانی به آن نگاه میکند. بنا براین اگر حرصِ گوارش را کنار بگذاری، حتی زهر هم برایت گواراتر خواهد بود.

۸) همة کوشش تو برای رسیدن به یک مراد و یک مقصود، از پیش تعیین شده بود و اگر این تلاش را از دست بدهی و به آرامش برسی، خواسته های تو نثار پایت خواهند شد. تا هنگامیکه ما در جستجوی مراد هستیم، آنقدر نا آرامی داریم که ممکن است مقصود و مرادمان از کنار ما عبور کند و ما او  را نبینیم.

۹) ما در دوستی همواره طالبِ عشقِ یار و مهربانی او هستیم و هر نامهربانی کوچک ما را فسرده میکند. بنا را بر جور یار بگذاریم، یعنی هیچ انسانی را مطلق نکنیم و برای یافتن یار ایده آل دست و پا نزنیم و او را همانگونه که هست با جور و مهرش بپذیریم.  دراین حالت آرامش خواهیم دید که همان یار نازگر؛ چون عاشق زار، خود بسوی ما خواهد آمد.

۱۰) مولانا که در قونیه (غرب) می زیست، شمس تبریزی  را خورشیدی میداند که از شرق یعنی تبریز طلوع کرده و ماه و ستارگان، با آمدن این خورشید از وجود حقیر خود شرمنده شدند.

 

پرنده ای که بر روی تُنگ ماهی نشسته بود به ماهی گفت:

پروزار کن، سقف قفست پاره شده است

اما او نمی دانست که ماهی نمی تواند خود را تغییر دهد

«اما ما که انسان هستیم، پس می توانیم خود را تغییر دهیم»

 

 

سه شنبه 20 8 1393 15:4
X