معرفی وبلاگ
خداوندا؛ ميخواهم هماني شوم كه تو خواهي / نه هماني كه شوي برايم و من ميخواهم ! / خواهان آنم كه شوم برايت و تو خواهي / خواست من همان شود كه تو ميخواهي............................. *************************** منم آن شاعر تواب كه در آخر عمر / روي قله ي پر از قافيه ها / و تو مسجدي پر از خاطره ها / گاهي سجده و گاهي يه نيم نگاه / و بدنبال پر از حساي خوب / با لغاتي كه نشان دهد يادي به اوست / بنويسم شعري نو رو چكنويس / تا خدا گويد : تو اي بنده من / تو در اين جاي قدمگاه / فقط از ما بنويس ( تنظيم: داريوش دوسراني )
دسته
محرم و صفر
ادبستان
معلم و آموزه هایش
نماز ستون دین
رایانه، موبایل و فنی
حرفهای دین 2
حرفهای دین 1
هنر زنان ایرانی
پزشکی و سنتی
خبر و ورزش
از هر دری سخنی
لینکستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 180917
تعداد نوشته ها : 143
تعداد نظرات : 163
Rss
طراح قالب



بسمه تعالی

 

به نام خداوندی که نگاه باطن به ما داد

تا ما درک کنیم در باطن دیگران چه می کذرد

 

انیشتین می‌گوید : آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند.

                                                                          
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت)

احتمــالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:

 

اگـر می‌خواهید در زندگی و روابــط شخصی‌تان

تغییرات جزیی به وجـــود آورید به گرایـــش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛

امــــا اگر دلتان می‌خواهـــد قدم‌های کوانتومی برداریــد

و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید          

باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید

 

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:

 

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم

 

تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند

و یا سرشان به چیزی گرم بود

و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود

تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد

و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد

بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند

و مدام به طرف همدیگر چیزی پرتاب می‌کردند

یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد

و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید

و خلاصه اعصاب همه‌ ما توی اتوبوس خرد شده بود

اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،

اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود

 

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم:

آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همـه راآزار می‌دهند.

شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟

 مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد،

کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت:

بله، حق با شماست و واقعاً متاسفم

راستش ما داریم از بیمارستان برمی‌گردیم که همسرم،

مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است

من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم

نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم

و و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد

 

با تشکر : داریوش دوسرانی (tavabam)

ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com

ایسنتاگرام: hichkasbamannist

 


دسته ها :
شنبه 22 8 1395 17:27
X