زلیخا مغرور قصه اش بود
زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می
نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت:
رونق این قصه؛ همه از من است، این
قصه بوی زلیخا می دهد
کجاست زنی که چون منی شایسته عشق
پیامبری باشد
تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه، دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت:
بس است، زلیخا! بس است
از قصه پایین بیا، که این قصه اگر
زیباست،
نه به خاطر تو، که زیبایی همه از
یوسف است
زلیخا گفت:
من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است
عمری است که نامم را در حلقه ی
عاشقان برده اند
قصه گفت:
نامت را به خطا برده اند که تو عشق
نمی دانی
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی
تو آنی که پیراهن عاشقی را به
نامردی دریدی
تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت
بوی خدعه و نیرنگ
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند
و راستی
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت
خدا گفت:
زلیخا برگرد که قصه ی جهان، قصه ی پر زلیخاست
و هر روز هزار ها پیراهن پاره می
شود از پشت
اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان
بر او برگزیند
و قصه را و یوسف را، زیبایی همه این
بود
زلیخا برگرد!
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist