شب بود و هوا سرد و برفی
پسرک در حالیکه پاهای برهنهاش را
روی برف جابجا میکرد
تا سرمای برف کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه
و به داخل نگاه میکرد
در نگاهش چیزی موج میزد،
انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را
از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهایش آرزو میکرد
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،
کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود
انداخت
و بعد رفت داخل فروشگاه و سپس چند دقیقه بعد
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت
چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفش ها را به او داد
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
با تشکر: داریوش دوسرانی (tavabam)
ایمیل: darioush_13432000@yahoo.com
اینستاگرام: hichkasbamannist